استادی داشتم
که دیگر رغبت نوشتن نداشت ولی دوست داشت مباحثت کند.
شاگردان سوال می کردند و جواب نمی داد یا دعوای آن داشت که این سوالات ساده چیست؟ مطلبی بگو و سوالی!
آرام آرام ، دیگر کسی از او نپرسید و همهی سوال کنندگان به طرفی دیگر می رفتند. و هیچکس از استاد سوالی نمی پرسید.
استاد را تنها دیدم ، گفت : بپرس.
گفتم : هنوز به مطلب جدیدی نرسیدم تا بپرسم.
گفت : بگو ، گفتم : والا ؟ چیزی ندارم. هم اکنون چیزی ندارم.
گفت : اشکان فهمیدم!
و از فردا قدر سوال کنندگانی را که نمی دانند دانست. چون یکی مثل من همه را خوانده و سوالات اصلی و. را یا پرسیده یا جویا شده ، ولی غیر این پر از سوال است و حاضر به خواندن نوشتجات استاد!
درباره این سایت